روز پر دردسری بود، اول که از هتل به سمت سفارت کشورم حرکت کردم متوجه شدم پول های ایرانی ام دارند تمام میشوند و صرافی هم در اطراف نبود. لذا نمیتوانستم از آژانس استفاده کنم و باید با تاکسی و مترو میرفتم. راه افتادم و پس از کمی پیاده روی به خیابان رسیدم و به دلیل کم بودن پول هایم میخواستم در حد توان صرفه جویی نمایم و تا مقصد که مترو باشد را رایگان بروم، در شهر ما برای رایگان تاکسی گرفتن فقط کافیست شستمان را به راننده نشان دهیم، اما من هرچه شستم را به آن ها نشان میدادم آن ها نیز شستشان را به من نشان میدادند،اما راننده ای متفاوت عمل کرد ،بعد از دیدن شست ما ترمز کرد و پنجره داد پایین و در باب عمه و همشیره ما سخنرانی طولانی کرد که ما هیچ نفهمیدیم اما شگفت زده از این همه اطلاعات شدیم، و در آخر به ما امر کرد که "گمشو" و من با توجه به آگاهی ناقصی که در این چند روز نسبت به آن محل پیدا کرده بودم نمیتوانستم به طور ارادی گم شوم ، لذا از ایشان عذر خواهی کرده و علت را جویا شدم اما شخص کمی عصبی بود و عذر خواهی مرا نشنید و رفت. فهمیدم رایگان نمیشود تاکسی گرفت و بلاخره با گفتن مقصد به یک راننده سوار شدم.وقتی به مقصد رسیدیم از او تشکر کرده و جویای هزینه شدم که او فرمود"قابلی ندارد" ما نیز خوشحال از این سواری رایگان پیاده شدیم، اما پس از پیاده شدن و دور شدن ماشین به اندازه کافی از من،راننده با فریاد از پنجره ماشین به من یادآوری نمود که کیف پولم در جیبش جامانده و احتمالا فرصت نبود که پس دهد وگرنه لازم به تذکر نبود.

در ادامه راه خیلی به این فکر کردم که چطور کیف پولم بدون خروج از جیب من به جیب ایشان دخول کرده. خوشبختانه یک هزار تومنی در جیبم داشتم برای خرید بلیط مترو . یک بلیط خریدم و مسئول باجه باقی مانده پولم را روی باجه گذاشت، پول ها کمی مرطوب، پاره پوره ولی زیاد بود. اما به دلیل اینکه آن پول ها میتوانست حامل هر نوع بیماری باشد از تماس با آن ها اجتناب ورزیدم.در مترو هر تابلویی بود در ضم واردات جنس قاچاق و دست فروشی بود و هر که بود وارد کننده جنس قاچاق و دست فروش. به من گفته بودند ایستگاه دکتر شریعتی بود پیاده شوم، و متذکر شدند برای اینکه محیط برای من غریب است و زبان اطراف بیگانه، لازم به گشتن به دنبال تابلوی اینگلیسی نیست کافیست به صدای بلندگوی قطار توجه بنمایم که در هر ایستگاه نام آن ایستگاه را میگوید. اما گویا بلندگوی قطار خراب بوده و ما تا ایستگاهی رفتیم به نام امم اسم ایستگاه یادم نیست اما مضمونش مرد جوانی که از راه قصابی روزگار میگذارند بود. از فردی پرسیدم "وِر ایز دی داکتر شریعتیز اِستیشن" و او با"آیم فاین تنکیو " جوابم را داد. به دلیل اینکه مدت زیادی بود در قطار بودم حدودا60 دقیقه، و به من گفته شده بود مسیرت در مترو 5 دقیقه طول میکشد کمی شک کرده و از قطار پیاده شده و پس از گشتن زیاد دانشجویی را یافتم که به زبان ما از ما مسلط تر بود . و پس از پرسش و پاسخی دریافتم که ایستگاه را خیلی قبل رد کرده. به ناچار به آن طرف ایستگاه رفته و سوار قطار های آن طرف شده ولی این بار برای اطمینان بیشتر هر بار که به ایستگاهی میرسیدیم از مردی که زبان خارج بلد بود نام آن ایستگاه را میپرسیدم و در اواخر راه او علت ریختن موهایش را پرسش های مکرر من میدانست اما من از قبل از شروع مکالمه با وی ،دیده بودم که موهایش ریخته و فکر نمیکنم پرسش یک سوال به دفعات موجب کچلی شود.به ایستگاه شریعتی که رسیدم. از ایستگاه بیرون رفتم و تا سفارت را پیاده طی کرده و پس از رسیدن به سفارت و بار ها زنگ در را زدن و مدتی پشت در منتظر ماندن و زنگ زدن و پرسیدن مطلع شدم که امروز روز جمعه یا فرایدی هست که برای مردم ایران روز تعطیل میباشد و همان لحظه با پرسیدن آدرس نزدیک ترین صرافی به آنجا رفته و پس مواجه شدن با در بسته آن نا امید شدم و سعی در پیدا کردن راننده ای که دلار قبول کند کردم. این کار بسیار سخت بود چون در میان راننده ها همه زبان مارا بلد نبوده و من باید خیلی میگشتم تا راننده ای را پیدا کنم که هم انگلیش بلد باشد و هم دلار قبول میکرد. و در آخر پیدا کردم .من که آدرس هتل مان را بلد نبودم و با نشان دادن کارت هتل به راننده قرار شد در ازای 15 دلار مارا به هتل برساند.متاسفانه حین برگشت هوا داشت تاریک میشد و ما با ترافیک بسیار سنگینی در یک خیابانی که اسمش را نمیدانم رو به رو شدیم.شخص راننده که بسیار با شخصیت و محترم بود به ما توصیه کرد که اگر ادامه مسیر را پیاده و کمی اش را با تاکسی بروم زودتر میرسم به مقصد و بجای 15 دلار از ما 8 دلار گرفت و مارا پیاده نمود. و به ما راهنمایی کرد که برویم در خیابانی به نام ولی العصر و کوچه ای بنام فرشید راه دارد به خیابانی که هتل ما در آنجاست. اما متاسفانه راننده فراموش کرد که به من تذکر دهد که خیابان ولی عصر بزرگ ترین خیابان میدل اِست (خاور وسط) است و پیدا کردن یک کوچه در این خیابان کاری محال است. و پس از 1ساعتی پیاده روی از شخصی که دست و پار شکسته زبان مارا بلد بود پرسیدم کوچه فرشید چقدر دیگه راه است، اما او گفت این خیابان 1000تا کوچه و از من مقصدم را پرسید، من هم کارت هتل را نشانش دادم، خوشبختانه نزدیک بودم ، بعد از 10 دقیقه پیاده روی رسیدم به هتل. و طبق عادت دوشی گرفته، شام ساده ای خورده، قهوه ای نوشیده و خوابیدم تا خستگی این روز سخت و بیهوده از تنم به در آید."