آورده اند که خواجه نظام الملک وزیر ملکشاه سلجوقی به علتی به زندان افتاد . بعد از مدتی نظام حکومت دچار آشفتگی شد و مجددا از او خواستند به شغل سابق خود برگردد.

خواجه فرمان را قبول نکرد و زندان و گوشه گیری را به وزارت ترجیح داد!


دربار ملکشاه دنبال چاره ای بودند تا خواجه را راضی به قبول شغل سابقش کنند . در این بین شخصی گفت خواجه دانشمند است و هیچ چیز برای او بدتر از همنشینی با انسان نادان نیست . 

پس فکری کردند و چوپانی که گله ای را به سبب سهل انگاری و نادانی به باد داده بود و در زندان به سر میبرد به نزد خواجه فرستادند .

خواجه مشغول خواندن قرآن بود ، چوپان وارد شد و جلو خواجه نشست ، ساعتی به او نگریست و بعد حالش منقلب شد و شروع به گریه کرد . خواجه گمان کرد تازه وارد عارفی است آشنا به معارف قران ،

رو به چوپان کرد و پرسید : 

چرا گریه میکنی؟

چوپان آهی کشید و گفت :

داغ مرا تازه کردی

خواجه گفت : چرا؟

چوپان گفت: من بزی داشتم که پیشاهنگ گله من بود و ریشش هم رنگ و اندازه ریش شما بود و هروقت علف میخورد مثل ریش شما که موقع خواندن تکان میخورد ، تکان تکان میخورد ،

برای همین یاد بزم افتادم و دلم سوخت.

خواجه با شنیدن این سخن حساب کار دستش آمد و از شدت ناراحتی کاغذ و قلم طلبید و به حاکم نوشت :


صد سال به کُند و بند زندان بودن

در روم و فرنگ با اسیران بودن

صد قافله قاف را به پا فرسودن

بهتر که دمی همدم نادان بودن .


و مجددا قبول وزارت کرد 

و به سر شغل سابق برگشت.

#google 

#yahoo 

#wikipedia


مشخصات

آخرین جستجو ها